هرگز به مشکلاتتون لبخند نزنید
.
.
.
.
.
.
.
اینا شعور ندارن که !
فکر می کنن شما خوشتون اومده ، میرن فامیلاشون هم میارن ...
تابستان خود را چگونه گذراندید ؟
به نام خدا
ما امسال تابستان عجیبی داشتیم. هنوز درست و حسابی شروع نشده بود که شنیدیم: «یک عدد دکل گم شده» . من از دوستم اسکندر پرسیدم : « مگر میشود یک دکل خود به خود گم شود؟» اسکندر گفت: «چرا نشود. مثلاً ما کچهای تخته سیاه را بر میداریم بعد به آقا معلم میگوییم گم شده.» پدرم که حرفهای ما را شنیده بود، مهربانانه به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت : «گچ دزد، عاقبت دکل دزد میشود .»
در تابستان امسال برنامه ماه عسل هم پخش شد و خیلی خوب بود چون ما مثل هر سال دور هم مینشستیم و زار زار خون گریه میکردیم . همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک دختر خانم که در عروسیها پوز میداد و یک پسر علاقهمند به پرش عاشقانه از ارتفاع به برنامه آمد. بعد از این ماجرا پدرم روی تمام کانالهای صدا و سیما قفل والدین گذاشت و من را کتک زد تا از بدآموزی جلوگیری کند.
چند روز بعد گفتند: «دعواهای هستهای به پایان رسیده .» ما هم بسیار خوشحال شدیم و به خیابان رفتیم و من کمی حرکات موزون انجام دادم، وقتی به خانه برگشتیم، پدرم من را کتک زد. داشتم به علت کتک خوردنم فکر میکردم که پدرم در حالی که روزنامهای زیر بغلش بود، گفت: «غرب سر ما کلاه گذاشته، اونوقت توی بزغاله میری حرکات موزون انجام میدی؟ رقاص؟» سپس همان روزنامه را لوله کرد و در حلق من قرار داد .
تهمینه میلانی نوشته بود .
برهنگی گلشیفته رو!!!
خیلیا تشویق میکنن!
خیلیا تحلیل میکنن!
خیلیا فحش میدن!
خیلیا هم جوک میسازن!
اما من فقط نگاه میکنم!
من جزء اون دسته مردمى هستم
که نه موافقم نه مخالف!
فکرمیکنم شاید اصلا بمن ربطى نداره!
اصلا به ما ربطی نداره!
مگه داستان اون بچه بى لباسی که شباتو
خیابوناى شهر ازسرما میلرزه بما مربوط بوده!؟
مگه داستان اختلاس و تقلب و دزدیا
بما مربوط بوده!؟
مگه اون خط فقریکه هرروز افتاده دنبالمون!
تامردم بیشترى رو به زیربکشه بمامربوط بوده!؟
مگه وقتیکه سرانه مطالعه کشور
٢ دقیقه درروز شد بمامربوط بوده!؟
مگه داستانِ اسیدپاشی ها بما مربوط بوده!؟
مگه جنگ و نفت و سیاست و داعش!
وَ هزار کوفت و زهر مار دیگه بما مربوط بوده!؟
ادامه مطلب ...
روزی مردی فقیر،
با ظرفی پر از انگور،
نزد رسول الله آمد و آنرا به ایشان هدیه داد،
رسول خدا آن ظرف را گرفت و شروع کرد به خوردن انگور
و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میکرد
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میکرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند که آنها را در خوردن شریک نماید . رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها کوچکترین تعارفی نکرد .
مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت .
یکی از اصحاب پرسید:
یا رسول الله عادت بر این داشتید که ما را در خوردن شریک میکردید،
اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید !!
رسول خدا لبخندی زد و فرمود :
دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود،
که ترسیدم یکی از شما در خوردن ، تلخی نشان دهد و خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود .
" اللهم زین أخلاقنا با القرآن بحق محمد و آله "
هیچ وقت دل کسی رو نشکن ......