دخترک گل فروش، کنار همه ماشینا رفت،
تا بلکه بتونه یخورده از گل هاش روبفروشه..... :
" آقا توروخدا یه شاخه گل بخر برای خانومت ببر...
آقا توروخدا جون بچه ت...."
ولی هیچی گیرش نیومد،
جز نگاه های تحقرآمیز راننده ها...
همینطوری که بغض گلوش رو گرفته بود،
نگاهش به اون طرف خیابون افتاد....!
چشم های پرتمنای راننده ها به یک خانومِ ایستاده کنار خیابون رو دید..
راننده ها هی می گفتن:خانم چند....؟!؟
دخترک تودلش گفت:
آخه اون خانوم که گل نمی فروشه..!!!